سهند نمونه خواهسهند نمونه خواه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
عشق من و بابايي عشق من و بابايي ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

تقديم به پسر گلم سهند جان

94/03/18 دعوت به افتتاحيه نمايشگاه چوب

عزيز دلم چقدر دوست داري بيايي اداره مامان بازم براي افتتاحيه نمايشگاه شما اومديد اداره مامان چقدر از اينكه بدوني رئيس مامان شما رو هم دعوت كرده ذوق ميكني  به عشق نمايشگاه نخوابيدي بعد از مهد اومديم خونه نهار خورديم بعدش آماده شدم رفتيم اداره براي افتتاحيه نمايشگاه بعدش هم رفتيم اسكيت كه خيلي بهمون خوش گذشت بعد از اسكيت هم كلي تو شاهگلي توپ بازي كرديم          ...
24 خرداد 1394

94/03/08 يك جمعه باصفا در عيش آباد

پنجشنبه شب با بابا جون تصميم گرفتيم كه جمعه خونه نمونيم و فكر كرديم بريم عيش آباد عزيز دلم اون موقع ها كه شما هنوز چشماي قشنگتو به اين دنيا باز نكرده بودي من و بابا جون رفته بوديم عيش آباد خيلي جاي باصفايي هستش دلمون خواست تو رو هم از ديدين اين زيبايي ها محروم نكنيم چون تو عاشق آب  بازي و سنگ بازي هستي اونجا هم جون ميده بري خوب بازي بازي كني با داي داي هماهنگ شديم كه همگي با هم بريم ... خيلي خيلي خوش گذشت ......     اينجا آبشار عيش آباد هستش كه شما چون كوچولويي نتونستي بيايي بالا من و بابايي دو تايي رفتيم  شما هم با مادر برگشتي آب بازي كني  &nb...
11 خرداد 1394

94/03/01 ورك شاپ اداره مامان

  پسر عزيزم اونقدر دوست داري با مامان بيايي اداره  ولي من هميشه ميگم آقاي رئيسمون دعوام ميكنه  قانع ميشي       چند روي هم بود كه به عشق جمعه يكم خرداد كه تو دانشگاه ورك شاپ بود و بهت قول داده بودم بياي دانشگاه زندگي رو ميگذرونديم بلاخره جمعه اومدي اداره مامان كلي با ماهني بازي بازي كردي بعد از ظهر بابا جون بردت خونه استراحت كردي و عصر دوباره برگشتين اداره قربونت برم كه تا برگشتي ديدي ما داريم عكس يادگاري ميندازيم بدو بدو اومدي بغلم گفتي مامان مثل اينكه يه كم دير كرديم               اين همون ...
4 خرداد 1394

94/02/30 تولد داي داي

امروز تولد داي داي هستش مادر همه رو به رستوران وحيد دعوت كرده  عزيزم اونقدر ذوق تولد داشتي كه بعد از ظهر تا بيدار شدي گفتي مامان كي ميريم تولد داي داي لباسامونو پوشيديم خوشگل كرديم رفتيم تولد  موقع برگشتن گير دادي كه با خاله جون ميرم با اونا رفتي چند تا فشفشه اوردين در خونه روشن كرديم بعد خاله اينا اومدن خونه ما هندونه خورديم بعد هم دوباره با اشك هاي چشماي خوشگلت كه ميگفتي نرن بدرقشون كرديم  
4 خرداد 1394
1